از دو عالم دامن جان درکشم هر صبح‌دم

شاعر : خاقاني

پاي نوميدي به دامان درکشم هر صبح‌دماز دو عالم دامن جان درکشم هر صبح‌دم
جام غم بر روي ايشان درکشم هر صبح‌دمسايه با من هم‌نشين و ناله با من هم‌دم است
شاهد غم را ببر زان درکشم هر صبح‌دمساقيي دارم چو اشک و مطربي دارم چو آه
من دل و جان پيش مهمان درکشم هر صبح‌دمعشق مهمان دل است و جان و دل مهمان او
پيش جانان شايد ار جان درکشم هر صبح‌دمناگزير جان بود جانان و از جان ناگزير
ديده پيش اسب جانان درکشم هر صبح‌دمهم مژه مسمار سازم هم بهاي نعل را
تا عنان گيرم به ميدان درکشم هر صبح‌دمبس که مي‌جويم سواري بر سر ميدان عقل
تا به ياد روي سلطان در کشم هر صبح‌دمهر شب از سلطان عشقم در ستکاني‌ها رسد
گر همه زهر است آسان درکشم هر صبح‌دمدوستکاني کان به مهر خاص سلطان آورند
من بسا زهرا که خندان درکشم هر صبح‌دمنوش خنديدن به وقت زهر خوردن واجب است
آشکارا خون مژگان درکشم هر صبح‌دمدوستان خون رزان پنهان کشند از دور و من
خون چشم رواق افشان درکشم هر صبح‌دمگر همه مستند از آن راوق منم هم مست از آنک
خويشتن زين طاق ويران درکشم هر صبح‌دمدهر ويران را بجز آرايش طاقي نماند
پس به چشم عقل پنهان درکشم هر صبح‌دمآفتم عقل است ميل آتشين سازم ز آه
شايد ار دامن ز دوران درکشم هر صبح‌دمچند ازين دوران که هستند اين خدا دوران در او
خط به خاقاني و خاقان درکشم هر صبح‌دماز خود و غيري چنان فارغ شدم کز فارغي